حاج قاسم سلیمانی
معرفی کلی شهید
شرایط و محل زندگی
دوران انقلاب و دفاع مقدس
فعالیت های پس از دفاع مقدس شهید
دریافت نشان ذوالفقار
حضور در عراق و سوریه و جنگ با داعش
شهادت
سالروز شهادت حاج قاسم سلیمانی تسلیت باد🖤
جوابیه حاج ابوذر روحی به ادعای بهمن بابازاده
سرود زیبای رفیق شهیدم
سرود زیبای سلام فرمانده
حمله موشکی به پایگاه های نظامی اسرائیل در عراق، راس ساعت 1:20
تولدت مبارک سردار
نماهنگ ملوک الارض
سالروز آغاز دهه فجر گرامی باد
نماهنگ فراق
دسته گل های میلیاردی، تقدیم به سردار
#hero ترند شدتو باید امروز به خانهام میآمدی
زهرا خانم تا اینجای خاطره را که برایمان تعریف کرد صدبار بغضش را فروخورده بود. زهرا غلامی حالا دیگر به هقهق افتاده: «حضور حاج قاسم برای من یک نشانه بود. او باید درست روزی به خانه من بیاید که دهمین روز به دنیا آمدن نوهام حلما باشد؟ شب قبلش خیلی دلم هوای حاج اسماعیل را کرده بود. با خودم گفته بودم: حاج اسماعیل! کاش بودی و باهم پدربزرگ و مادربزرگ شدن را تجربه میکردیم. یقین داشتم که حاج قاسم دلش به دل حاج اسماعیل من وصل است که چنین روزی مهمانخانه من شده است. روزی که حمام دهروزگی و روز نامگذاری نوهام باشد. نوهام حلما را تازه از حمام بیرون آورده بودیم. حسین آنقدر ذوقزده بود. که حلما را بدون پتو پیچ به آغوش حاج قاسم داد.
خداحافظی برای بچهها سخت بود
حاج قاسم بعد از ناهار خیلی نماند. فاطمه برایش هدیه خریده بود. با خوشحالی هدیهاش را پذیرفت و به من گفت: «حاجخانم غذایتان خیلی خوشمزه بود.» وقت خداحافظی، مرتب برمیگشت و بچهها را تماشا میکرد. بچهها بدرقهاش میکردند و از او دل نمیکندند. حاج قاسم رفته بود و خانه ما پرشده بود از حس خوب مهمانی عزیز.
نام حاج اسماعیل در آنسوی مرزها
همسر شهید حیدری میگوید: «اولین بار که دریکی از مراسمهای خانواده شهدا شرکت کرده بودیم حاج قاسم در بین خانوادههای شهدا از اخلاص شهدای مدافع حرم تعریف میکرد. از شهیدی گفت که در منطقه «داریا» سوریه حواسش به خانوادههای سوری جنگزده بود. طوری که خانواده سوری منطقه «داریا» او را قهرمان خود میدانستند و نام فرزند تازه متولدشدهشان را به نام شهید گذاشته بودند. در پایان جلسه از حاج قاسم پرسیدم آیا این شهید همسرم من حاج اسماعیل حیدری نبود؟ حاج قاسم گفت: «بله قهرمان این خانواده ها حاج اسماعیل است».
برچسبها: شهید حاج قاسم سلیمانی, بابای مهربان, فرزندان شهدا, مثل پدرهمسر شهید انصاری همان طور كه نفس عمیقی می كشد و تلاش می كند بغض اش را قورت دهد می گوید: «در همان آخرین دیدار، پسرم حسین، كنار حاج قاسم نشست و من و دخترم زینب روبه رویش. حسین لباس رزم پوشیده بود درست شبیه به لباس پدرش. از حسین پرسید پسر كدام شهید هستی؟ حسین جواب داد شهید «سعید انصاری». حاج قاسم كمی در صورت حسین مكث كرد و گفت: «چقدر شبیه به پدرت سعید هستی!» پیشانی حسین را بوسید و گفت: «پدرت خیلی با هوش و با ذكاوت بود.» باز هم پیشانی حسین را بوسید.
زینب از حاج قاسم پرسید: «پیكر پدرم كی برمی گرده؟» چشمان حاج قاسم را نم اشك پر كرد و در حالی كه سعی می كرد اشك هایش را كنترل كند رو به زینب گفت: «به شما قول می دم هر طور شده پیكر پدرتان را برگردانم» حسین و زینب چنان تحت تأثیر جمله او قرار گرفتند كه زینب بار دیگر پرسید: «سردار شما مطمئن هستید؟ خیالمون راحت باشه؟» سردار سلیمانی كه حالا نفس عمیقی می كشید زد روی شانه حسین و گفت: «به خواهرت بگو كه مطمئن باشه به زودی نشانی از پدرتان به شما می رسه» از آخرین درخواست بچه هایم هنوز ۳ ماه نگذشته بود كه در اسفند ماه سال گذشته استخوان جمجمه همسرم «شهید سعید انصاری» به خاك وطن بازگشت و زینب و حسینم آرام گرفتند.
آمد بدون هیچ محافظی
ساعت به ظهر نزدیک شده بود. سردار تنها آمد، خیلی ساده، بدون هیچ محافظی وارد منزل ما شد. با بچهها حرف میزد، خاطرات پدرشان را میگفت، از دورانی که حاج اسماعیل در شهر حلب بود. از مهربانی و جنگآوری پدرشان برای بچهها میگفت. تعریف میکرد که حاج اسماعیل چطور حواسش به بچههای جنگزده حلب بود. در شرایط سخت، روستاهای ناامن را زیر پا میگذاشت تا برای کارخانه آسیاب اهالی روستا که گرسنه مانده بودند نفت پیدا کند.
حرفها بهجایی رسید که بچهها بغضکرده بودند خود حاج قاسم نیز اشک در چشمانش حلقهزده بود. برای اینکه بچهها را از فضای حزنانگیز بیرون بیاورد. صدایش را شنیدم که گفت: «حاجخانم نمیخواهید به ما ناهار بدهید؟»
خودش اول از همه سر سفره نشست. بچهها را یکییکی به اسم صدا کرد: زینب جان فاطمه خانم حسین آقا بیایید بنشینید. بچهها که نشستند خودش یکییکی برایشان غذا کشید.

وقتی حاج قاسم به خانه ما آمد
خاطرهای که ماندگار شد
«زهرا غلامی» همسر شهید «حاج اسماعیل حیدری» از مهربانیهای حاج قاسم در حق فرزندان شهدا میگوید، زینب دختر کوچکتر شهید حاج اسماعیل از مهمانی غافلگیرکننده حاج قاسم به خانهشان میگوید و فاطمه از هدیهای که خودش برای حاج قاسم خریده. هر چه میگویند دلشان آرام نمیگیرد. بعد از رفتن پدر، دلشان خوش شده بود به مهربانیهای سردار. شروع خاطرههایشان با لبخند است، به میانه خاطره که میرسند بغض مینشیند میان گلویشان و در پایان، هقهق گریه کلامشان را میبرد. درست مثل مجلس روضه.
دعوت کنید من میآیم
ماه رمضان سال گذشته همراه با خانواده شهدا برای افطار دعوتشده بودیم. حاج قاسم هم حضور داشت. خودش سر تکتک میزها میآمد و احوالپرسی میکرد. بهمحض اینکه من را دید احوال فرزندانم حسین، فاطمه و زینب را پرسید. همیشه اینطور بود، اسم بچههای خانواده شهدا خوب یادش میماند. پسرم حسین کنارم نشسته بود. از او تشکر کردیم که در مهمانی حضور دارد و ما ر ا به این افطاری دعوت کردهاند. با رویی گشاده گفت: «شما هم دعوت کنید ما می آئیم.»
باورمان نمیشد که حاج قاسم وقت داشته باشد به منزل ما بیاید. گفتم شما بااینهمه گرفتاری چطور میتوانید وقت بگذارید به خانه ما بیایید؟ اصلاً چطور شمارا پیدا کنیم؟ نگاهش را به حسین انداخت و گفت: «حسین آقا به من زنگ بزند من میآیم.» حاج قاسم هنوز چند قدمی از ما دور نشده بود که از حسین پرسیدم: «حسین جان، حاج قاسم شوخی که نمیکند؟» حسین هم حسابی تعجب کرده بود و فقط جواب داد: «فکر نمیکنم، کاملاً جدی بود.»
دوهفتهای گذشت. به حسین گفتم: «زنگ بزن و حاج قاسم را دعوت کن.» حسین به شماره تلفن یکی از رفقای حاج قاسم زنگ زد، حاج قاسم در ایران نبود. دو هفته بعد بازهم زنگ زدیم بازهم حاج قاسم نبود. چند روز گذشت. ساعت 7 صبح بود. تلفن منزلمان زنگ خورد، یکی از پشت تلفن گفت: «حاج قاسم سلام رساندند. گفتند برای ناهار به منزل شما میآیم.»
باورم نمیشد. هاج و واج مانده بودم. همان 7 صبح چادربهسر کردم و با حسین روانه بازار شدم برای خرید میوه و سبزی تازه. همهجا بسته بود. سرصبح هیچ مغازهای باز نکرده بود؛ اما من به شوق مهمان عزیزمان همهجا را زیر پا زدم. یکی از مغازهها باز بود؛ اما سبزیهایش تازه نبود. با حسین خیابانها را بالا و پایین میرفتیم. فرصت خوبی هم شد که با حسین همفکری کنم میخواستم برای ناهار سنگ تمام بگذارم. حسین گفت: «مامان این کار را نکن حاج قاسم ناراحت میشود. یک نوع غذا بیشتر نمیخورد.»
از ذوق و شوق روی پای خودمان بند نبودیم. بالاخره مغازهها باز شدند و توانستم خرید کنم. دیگر تصمیم ام را گرفته بودم: یک غذای محلی و شمالی درست میکنم. با حسین که رسیدیم خانه باز تلفن زنگ خورد. همان شخصی بود که صبح تماس گرفته بود. ترسیده بودم که مهمانی بههمخورده باشد؛ اما همان آقایی که صبح زنگزده بود گفت: «مهمان شما فقط حاج قاسم است برای بیشتر از یک نفر تهیه نبینید. حاج قاسم گفتند ناهار ساده باشد.»

پدری مهربان و قهرمانِ مقاومت و مبارزه
حاج قاسم پدر بود. همه او را بابا صدا می كنند. در جمع خانواده و فرزندان شهدای مدافع حرم نقش پدرانه را به خوبی ایفا می نمود. پدرانشان برای امنیت و دفاع از حریم اهل بیت علیهم السلام سفر كرده و به مقام شهادت نائل آمدند. فرزندان آنها در نبود پدر نیاز به مهر و محبت و نوازش پدرانه دارند. حاج قاسم پدر تمام ایتام شهدا بود و چه خوب با ایشان انس و الفت می گرفتند. در یكی از محافل خاندان شهدا و فرزندان مدافع شهید حضور پیدا نمود و چه اشتیاق و عطش دیدنش را داشتند. هر كدام از فرزندان یا اعضای خانواده مدافع شهید حرف های شنیدنی و جالبی داشتند و فرزندانی كه از نبود پدر می گفتند. نام حاج قاسم نقل محافل آنان بود. در یكی از محافل دیدنی قولی به فرزند شهید داد و آن برگشت افتخار آمیز پیكر بابا بود. و حاج قاسم سلیمانی گفت: «من قول می دهم تا چند ماه آینده پیكر و نشانی از پدرتان به دست شما می رسد خیال تان راحت باشد.» و یا فاطمه جعفری همسر شهید مدافع حرم انصاری از هم نشینی مهربانانه همسران و فرزندان مدافع حرم می گوید: «مثل یك خانواده بزرگی كه پدر از دست داده اند شاید كه دل فرزندان و خانواده های مان با هم نشینی كنار یكدیگر كمی آرام بگیرد. ما كه درد یكدیگر را خوب می فهمیم. درد فرزندان مان را خوب می فهمیم. فرزندان شهیدی كه ایمان دارند یك بار دیگر پدر از دست دادند.»
فاطمه جعفری در حالی كه قاب عكس های همسر شهیدش «سعید انصاری» را یكی بعد از دیگری كنار هم می چیند می گوید: «گوش به زنگ بودیم تا دیدار خانواده شهدا با سردار سلیمانی هماهنگ شود. طی سال های گذشته در فصل پاییز این دیدار دسته جمعی خانواده های شهید مدافع حرم با حضور سردار سلیمانی شكل می گرفت اما امسال خبری نشده بود. پرس وجو می كردیم و فرزندان مان بی تاب بودند. این را همسران شهدای مدافع حرم می گفتند هر جایی كه دورهم بودیم یا در كانال گروهی پیام می گذاشتیم. اصلاً فكرش را نمی كردیم كه در دل تنگی، این خبر را بشنویم. فكرش را نمی كردیم كه انتظار دیدار او به غم فراغ منتهی شود. اگرچه شهادت آرزویش بود اما فرزندان ما بار دیگر گریستند. كوچك ترها باز به چادر مادرهای شان چنگ زدند و گریه كردند و بزرگ ترها بندهای پوتین رزمشان را محكم تر كردند.» «آخرین بار كه حاج قاسم سلیمانی را ملاقات كردیم. مراسم تقدیر از خانواده شهدای مدافع حرم بود اصلاً خبر نداشتیم كه قرار است ایشان هم در مراسم شركت كنند البته همیشه این طور بود به دلایل امنیتی حضور ایشان تا لحظه آخر از همه پنهان بود.»
فاطمه جعفری نگاهش را از قاب چهره همسر شهیدش برنمی دارد و ادامه می دهد: «همه می دانستند به محض اینكه حاج قاسم سلیمانی وارد جلسه شود نظم برنامه به هم می خورد. همیشه فرزندان خانواده شهدا می دویدند كنارش می نشستند انگار هر كدام پدرشان را ملاقات كرده باشند. چنان مهربانی داشت كه بچه هایی كه تا آن لحظه آرام نشسته بودند دیگر حرف بزرگ ترها را گوش نمی كردند و سر جایشان نبودند. آن بار هم همین اتفاق افتاد. با اینكه سردار سلیمانی از انتهای سالن وارد شدند و به آرامی در یكی از صندلی ها نشستند تا نظم جلسه به هم نخورد؛ اما یكی از بچه ها او را دید و با فریاد همان كودك كه «حاج قاسم سلام»، تمام سالن غرق سلام و صلوات شد. دیگر هیچ شخصی حرف های سخنران را نمی شنید. اوضاع كه این طور شد سخنران از سردار درخواست كرد كه پشت تریبون تشریف ببرند. بچه ها مهلت نمی دادند دوست داشتند كه با او حرف بزنند عكس بیاندازند و گپ و گفت داشته باشند. راستش برای همه خانواده ها عادت شده بود كه این طور با سردار جلسه داشته باشند بدون هیچ تشریفاتی، فقط حرف بزنند و درد دل كنند. سردار بیشتر مراسم دیدار با خانواده شهدا را در روزهای جشن برگزار می كرد تا دل بچه های شهدای مدافع حرم شاد شود. همه این را خوب می دانستند. اصلاً هر وقت مراسم ولادت بود بچه های ما دوست داشتند در كنار حاج قاسم باشند. حالا كه ولادت حضرت زینب شده بود انگار دل همسران و فرزندان شهید گواهی می داد كه مراسم دیدار نزدیك است اما، نمی دانستیم كه قرار است اینجا جمع شویم و عزای نبودش را بگیریم و باهم بنشینیم تا كمی دلمان آرام شود.

برچسبها: شهید حاج قاسم سلیمانی, بابای مهربان, فرزندان شهدا, مثل پدر